Wednesday 13 October 2010

من...یه زنم؟؟

من یه زنم یعنی الان دقیقا نمیدونم لقبم چیه ولی خوب حس میکنم یه زنم.داستان من از اون موقع شروع شد که موقع به دنیا امدنم بابام زورکی لبخند میزد و میگفت خوشحالم البته این و تو عکس هائی که بعدا دیدم فهمیدم.اسمم و گذاشتن شیرین شاید به همسایمون حسودی میکرده که پسر دار شده بودن.بگذریم چند سالی گذشت و من هم بازیه فرهاد پسر همسایمون شدم دختر خانم بودم و اون آقا پسر هر کاری میکردیم و هر بازی ای که میکردیم رئیس من بودم و فرهاد همش بهم حسودی میکرد تا اینکه 5-6 ساله شدیم یه روز دیدم کلی اسباب بازی واسه فرهاد خریدن و کلی ام مهمون دارن ما هم یه ماشین خوشگل خریدیم و رفتیم خونشون فکر کردم همه ی آدم ها که به این سن میرسن واسشون همچین جشنی و میگیرن و کلی ام بهشون کادو میدن.همه میگفتن آقا فرهاد ماشالا واسه خودش مردی شده دیگه کلی بزرگ شده...منم گفتم پس منم بزرگ شدم و مرد شدم از این روزهام واسم جشن میگیرن،کلی خوشحال شدم به مامانم گفتم مامان یعنی منم بزرگ شدم و مرد شدم؟مامنم حواسش بهم نبود،باز تکرار کردم گفت دخترا که مرد نمیشن خانم میشن منم گفتم منم الان همسن فرهادم واسم جشن میگیرین؟بهم کادو میدین؟که مامانم گفت آره ولی بعدا.گذشت و من 9 سالم شد یه روز تو مدرسه رو کلی کاغذ رنگی زده بودن و در و دیوار و پر از نوشته های عربی کرده بودن که من هیچ کدوم رو نمیفهمیدم فکر کردم اون جشنه که مامانم گفت بعدا همین الانه و بهم کلی کادو میدن ولی دیدم یه چادر گنده کردن سرم و گفتن تو به سن بلوغ رسیدی و حالا باید نماز بخونی و روزه بگیری و دیگه ام با پسرا کاری نداشته باشی بازی نکنی باهاشون.منتظر کادوهام بودم که دیدم یه بغچه بهم دادن که توش جانماز و مهر و تسبیح بود و هر چی توش و نگاه کردم خبری از عروسک و اسباب بازی نبود.بزرگتر شدیم همش میدیدم فرهاد و دوستاش تو کوچه و بیرونن و من حق نداشتم از این کارا بکنم.هنوز دختر بودم و بزرگ نشده بودم نمیدونستم کی قراره بزرگ شم ولی فرهاد زود بزرگ شده بود و مرد شده بود و هر کاری میخواست میکرد.تو راه مدرسه یه پسر و میدیدم و ازش خوشم اومده بود باهاش حرف میزدم و چند باری همدیگر و دیدیم نمیدونم مامانم از کجا فهمید من و برد تو اتاقم و بهم گفت تو یه دختری و با پسرا فرق داری و کلی از این حرفا آخره حرفاش فهمیدم من یه دختر باکره ام به هر قیمتی شده باید اونو حفظش کنم حالا فهمیدم بچه که بودم مامانم نمیذاشت زیاد ورزش کنم حتی شمالم که رفتیم همه اسب سواری کردن و مامانم نذاشت من سوار شم.اسم جدیدم دختره باکره بود فکر کردم واسه پسرا هم یه همچین چیزی باید باشه! تو خانواده همه اصرار داشتن که من ازدواج کنم ولی هر موقع حرف راجع به ازدواج فرهاد میشد مامانش میگفت فرهاد هنوز جوونه و زوده واسش و جوونی نکرده هنوز.27-28 سالم شده بود دوست نداشتم ازدواج کنم همه یه جوری نگام میکردن پشت سرم حرف میزدن صداشون رو میشنیدم که میگفتن این پیر دختر چرا ازدواج نمیکنه حتما یه مشکلی داره...اون موقع بود که فهمیدم یه اسم دیگم پیدا کردم و اون پیردختر بود ولی کسی به فرهاد نمیگفت پیر پسر چون اون یه اسم بیشتر نداشت و بهش افتخار میکرد اون فقط مرد بود،از اول هم مرد بود.چون سنم زیاد شده بود و دیگه تحمل مردم اطرافم رو نداشتم با یه مرده که زنش مرده بود و 3 تا بچه داشت و سنش ام تقریبا دو برابر خودم بود ازدواج کردم.حالا فهمیدم کی بزرگ شدم بعد از یه درد و یه حسی که شاید واقعی نباشه من زن شدم آره الان زن بودم دیگه دختر نبودم باید اسم جدیدم رو قبول میکردم.خوشبخت بودم چون حس میکردم هر موقع که نفس میکشی خوشبختی.یه مدت گذشت آقا از من خسته شد و راحت طلاقم داد و برگشتم خونه بابام الان یک زن مطلقه شده بودم نه زن بودم نه دختر،اسم جدیدم مطلقه بود همه هم مشکل رو از من میدیدن که من مشکل داشتم و زندگیم و نتونستم نگه دارم جای شکرش باقی که حداقل اسمم به زن بیوه تغییر نکرد اگر نه شناسنامه ی هویتم دیگه جائی واسه یه اسم جدید نداشت و جالب اینجاست که فرهاد کماکان مرد بود.